ندای آشنا

این وبلاگ درجهت رشد واشاعه آواز ایرانی اهتمام می ورزد.

ندای آشنا

این وبلاگ درجهت رشد واشاعه آواز ایرانی اهتمام می ورزد.

زندگی یعنی چه؟

شب آرامی بود
می روم در ایوان، تابپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند ، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
با خودم می گفتم
زندگی، راز بزرگی است که در ما جارست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
هیچ . . .
زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را ، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است ، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی ، و نه در فردایی
ظرف امروز ، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز ، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با ، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک ،
به جا می ماند
زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه برگ
زندگی ، خاطر دریایی یک قطره ، در آرامش رود
زندگی ، حس شکوفایی یک مزرعه ، در باور بذر
زندگی ، باور دریاست در اندیشه ماهی ، در تنگ
زندگی ، ترجمه روشن خاک است ، در آیینه عشق
زندگی ، فهم نفهمیدن هاست
زندگی ، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است ، جهانی با ماست
آسمان ، نور ، خدا ، عشق ، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور ، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی ، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من ، وزن رضایتمندی ست
زندگی ، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر ، که مرا گرم نمود
نان خواهر ، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست ، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست ، میان دو سکوت
زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم.

                                                             کیوان شاهبداغی

من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد

من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
همه اندیشه ام اندیشه فرداست
وجودم از تمنای تو سرشار است
زمان -در بستر شب-خواب و بیدار است
 
 
هوا آرام، شب خاموش، راه آسمان ها باز
خیالم چون کبوترهای وحشی می کند پرواز
رود آنجا که می بافند کولی های جادو، گیسوی شب را
همان جاها ،که شب ها در رواق کهکشان ها عود می سوزند
همان جاها ، که اخترها، به بام قصرها مشعل می افروزند
همان جاها که رهبانان معبد های ظلمت نیل می سایند
همان جاها که پشت پرده شب
دختر خورشید فردا را می آرایند
 
 
همین فردای افسون ریز رویایی
همین فردا که راه خواب من بسته است
همین فردا که روی پرده پندار من پیداست
همین فردا که ما را روز دیدار است
همین فردا ، همین فردا
من امشب تا سحر خوابم نخواهد .....
 
زمان در بستر شب ، خواب و بیدار است
سیاهی تار می بندد
جراغ ماه لرزان ، از نسیم سرد پائیز است
دل بی تاب و بی آرام من از شوق لبریز است
به هر سو چشم من رو می کند : فرداست
سحر از ماورای ظلمت شب  می زند لبخند
....قناری ها سرود صبح می خوانند
من آنجا چشم در راه توام، ناگاه.....
تو را ،از دور می بینم که می آیی
،تو را از دور می بینم که می خندی
تو را از دور می بینم که می خندی و می آیی
 
، نگاهم باز حیران تو خواهد ماند......
سراپا چشم خواهم شد
!تو را در بازوان خویش خواهم دید
سرشک اشتیاقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواهد شد
تنم را از شراب شعر چشمان تو خواهم سوخت
برایت شعر خواهم خواند
،برایم شعر خواهی خواند
تبسم های شیرین تو را،با بوسه خواهم چید
 
،وگر بختم کند یاری
...در آغوش تو
!ای افسوس.......
 
سیاهی تار می بندد
،چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پائیز است
هوا آرام ، شب خاموش ، راه آسمان ها باز
!زمان -در بستر شب- خواب و بیدار است
 
 
فریدون مشیری