به خارزار جهان گل بدامنم با عشق صفای روی تو تقدیم می کنم باعشق
دراین سیاهی وسردی بسان آتشگاه همیشه گرمم هماره روشنم باعشق مشیری
زندگی رادوست دارم درکنار نام دوست درکنارنام محبوبی که مادر نام اوست
هرگروهی بگزیدند به عالم دینی عاشقی دین من و بی خبری کیش من است
گرچه خفتن خوش بود با یاردرشبهای وصل لیک درشب های غم بیداربودن هم خوش است
اندک اندک گه گهی با یار بودن خوش بود ور میسرگرددم بسیار بودن هم خوش است
گرچه نی زرد و نهیف و لاغر وبی دست و پاست چون عصای موسی درخوردن غم اژدهاست
گرچه سرتاپای او یک مصرع برجسته است هرسربندی از او ترجیع بند ناله هاست
شبی زروی تو افتاد سایه بر دیوار هنوزعاشق بیچاره رو به دیواراست
خوب رویان جهان رحم ندارد دلشان باید از جان گذرد هرکه شود عاشقشان
روز اول که سرشتند گل پیکرشان سنگی اندرگلشان بود همان شد دلشان
بشایم که ازباده بی جام بنوشیم هر روز بسوزیم وهرشام بنوشیم
گویند سرانجام ندارید شما مائیم که بی هیچ سرانجام خوشیم خیام
دیوانه کسی بودست کوعشق نفهمیدست آن کس که بود عاشق دیوانه چرا باشد
فرزانه کسی باشدکو معرفتی دارد آنکو نبود عارف فرزانه چرا باشد
آن دل که بدید آن رو بو برد ز عشق هو عشق دگران را او کاشانه چرا باشد
دهانت غنچه چشمت نرگس ورخ لاله حیرانم که دریک شاخ چون پیدا شد این گلهای گوناگون
گرباغبان بر روی ما بنند در گلزار را ما را نگاهی بس بود از رخنه دیوارها
خارم ولی گلاب زمن میتوان گرفت از بس که بوی همد گل گرفتهام
ازعقل بهترت سپری باشد ای حکیم تااز گزند غمزه خوبان حذر کنی
مقدور من سری است که درپایت افکنم گر التفات به این مختصر کنی
گوشه گیران زود در دلها تصرف میکنند بیشتر دل می برد خالی که د رکنج لب است
زخال گوشه ابروی یار میترسم از این ستاره دنباله دار می ترسم
چون مرا مفتون خالش دید پوشاندش بدست دست خود را یار من بر نقطه ضعفم نهاد
نقطه آنجاست که مطلب به نهایت برسد خال بر روی تو یعنی که خط حسن تمام
فلک جز عشق محراب ندارد جهان بی خاک عشق آبی ندارد نظامی
آنچه زر میشود ازآن قلب سیاه کیمیایی است که در صحبت درویشان است
از نخل برهنه سایه داری مطلب از مردم این زمانه یاری نطلب
عزت به قناعت است وذلت به طمع با عزت خود بساز و یاری نطلب
رفیق بی وفا را کمتر از دشمن نمی دانم سرم قربان آن دشمن که بوی از وفا دارد
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس که چنان زو شدهام بی سرو سامان که مپرس
کس به امید وفا ترک دل و دین مکناد که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس
طلب منصب دنیا نکند عقل نکو عاقل آنست که اندیشه کند پایان را
فاش میگویم و از گفته خد دلشادم بنده عشقم وا زهردوجهان ازادم
نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار چکنم حرف دگر یاد نداد استادم
دست طلب چو میکنی سوی کس دراز همچو پل بسته ای است که میگذرد آبرو ی تو
صدنکته درست آید وکس را خبری نیست گر رفت خطایی همه را چشم بر آن است
ازروئیدن خار سردیوار دانستم که ناکس کس نمی گردد بدین بالا نشینیها
مهربان مادر چو شاخ گل مرا در سرای ابو گل پروردهاست
میفشانم خون دل در پای او کو مرا با خون دل پرورده است
گرتورابا ماتعلق نیست ما راشوق هست ور تورابی ما صبوری هست مارا تاب نیست
افسوس که هرچه بردهام باختنی است بشناختهها تمام نشناختنی است
برداشتهام هرآنچه باید بگذاشت بگذاشتهام هرآنچه بردانی است
دانی که دلم چه از خدا می خواهد بیپرده بگویم که ترا میخواهد
خدایا این وصل را هجران مکن سرخوشان عشق را نالان مکن
باغ جان را تازه وسرسبزدار قصد این مستان واین بستان مکن
عالی تر از آنی که علی خوانندت والا تر از آنی که ولی خوانندت
بر وحدت خو گواه میخواست خدا بی مثل بیافرید و بی مانندت
درپس پرده گنج بی مثلی داشت خداوند لم یزلی
خواست بنماید این دفینه به خلق پرده برداشت از جمال علی
هرکه بر من میرسد گوید که یارت یار نیست ناز عشقش را مکش آن بی وفا دلدار نیست
مطربا امشب مخالف می نوازی تار را یا که ما مست و خرابیم یا که تارت تار نیست
درود
خوبی شما بلاگت محشره و لینکت کردم
بزرگان موسیقی سنتی ایران : حمیدرضا آفریده
بدرود
سلام حمید جان
از حسن توجه شما سپاسگزارم.