ندای آشنا

این وبلاگ درجهت رشد واشاعه آواز ایرانی اهتمام می ورزد.

ندای آشنا

این وبلاگ درجهت رشد واشاعه آواز ایرانی اهتمام می ورزد.

آدمک

آدمک آخر دنیاست بخند، آدمک مرگ همین جاست بخند
دست خطی که تو را عاشق کرد، شوخی کاغذی ماست بخند
آدمک خر نشوی گریه کنی، کل دنیا سراب است بخند
آن خدائی که بزرگش خواندی، به خدا مثل تو تنهاست بخند

 

من ندانم با که گویم شرح درد      قصه رنگ پریده ،خون سرد؟

هر که با من همره و پیمانه شد    عاقبت شیدا دل و دیوانه شد

قصه ام عشاق را دلخون کند    عاقبت ، خواننده را مجنون کند


نقش کردم رخ زیبای توبرخانه دل  خانه ویران شدوآن نقش به دیواربماند

دوبیتی‌های شیرین-قسمت دوم

 

                                  رتبۀ کامل عیاران بیش گردد از مَحَک 
نیست پروائی ز میزان، مردم سنجیده را   صائب تیریزی   

هرچه میگویم به قدر فهم توست
مُردم اندر حسرت فهم درست                  مولوی 

 

کردم سفر از کوی تو، شاید روی از یاد
فریاد که جز یاد توام همسفری نیست     عبرت نائینی 

 

هست طومار دل من به درازای ابد
برنوشته ز سَرَش تا سوی پایان تو مرو 

  

گویند تمنّائی از دوست بکن سعدی
جز دوست نخواهم کرد، از دوست تمنّائی  سعدی 

 

چون نیست شدی، هست ببودی صنما
چون خاک شدی، پاک شدی لاجرما     ابوسعید ابوالخی 

 

ای که با درد محبّت زندگانی میکنی
روزگارت خوش که عیش جاودانی میکنی   
ابوالحسن ورزی 

 

به رُخ سیاه چشمان، نظر ار بُوَد گناهی
بگذار تا گناهی، بکنیم گاهگاهی        کاظم پزشکی 

 

در عشق تو گر دل بدهم، جان ببرم
هرچه بدهم، هزار چندان ببرم               مولوی 

 

رزق ما آید بپای میهمان از خوان غیب
میزبان ماست هر کس میشود مهمان ما    صائب 

 


اشک اگر پای شفاعت نگذارد به میان
که جدا میکند از هم دو صف مژگان را؟  صائب تبریزی 
 
گر طبیبانه بیایی به سر بالینم
به دو عالم ندهم لذت بیماری را      سعدی 
 
عمر بگذشت و به سر عشق تو باقیست هنوز
وای از خیره سریهای دل غافل ما              نظام وفا 
 
ای که با خود کج و با ما کج و با اهل جهان کج
آخر قدمی راست بِنِه ای همه جا کج 
 
ز غمِ زمانه ما را نفتد گره بر ابرو
که ز راه عشق گردی به جبین ما نشسته      مظفر حسین کاشانی 
 
دشمن خونخوار را کوته به احسان ساز دست
هیچ زنجیری بِه از سیری نباشد شیر را        صائب تبریزی 
 
چون پرده برگشودند، خود را به ما نمودند
معشوق و عشق و عاشق دیدیم یک وجودند    شاه نعمت الله ولی 
 

عشق تردستِ تو را نازم که در هر جلوه ای
کرد ویران یک جهان دل را و گَردی برنخاست   صائب تبریزی  
 
امروز که در دست توام مرحمتی کن
فردا که شدم خاک، چه سود اشک ندامت      حافظ 
 
هرکه را در سر نباشد عشقِ یار
بهر او پالان و افساری بیار       شیخ بهائی